خسته ام از تو، از خودم، از "ما"، از ضمیر بعید زندگیم دو نفر انفجار جمعیت است؛ پس چه بهتر که یک نفر بشوم...! (مهدی فرجی) ما همگی خسته ایم... این میان تنها دنیاست که روی صندلی لهستانی اش نشسته پا روی پایش انداخته و برای یک عمر خستگی ناگزیرمان از ما جواب قانع کننده می خواهد...! سلام...بعد از مدت ها با یه چهارپاره به روزم: چشم این روزهای من کور است مستقیما مرا شکنجه بده تا که لمسم کنی مرا، بخراش! جای دست و فشار، پنجه بده! چشم این روزهای من کور است از نگاه محبتت کم کن چشم بسته تو را بُتم کردم عاشقم باش و هرزگی هم کن! مثل پرگار گیج می زنم و با سماعی زنانه می چرخم پای من را وسط بکش هرجا دور تو عاشقانه می چرخم زیر مشت تگرگ پچ پچ ها چتر می سازم از خودم هر بار احمقانه ست این همه خوبی می شوی بار و می کشم هر بار می شوی بار و می شوم یارت اتفاقی و من پی چاره ات دهنم بسته، چشم هایم کور تو بکِش با طناب اجبارت با مداد دروغ بر زخمم هی نمک می کِشی و می فهمم گیج ناهمگنیّ این فکرم: تو درون منی و نامحرم؟! چقدر بودم و نبودم من! چقدر هستی و پدیداری ماضی ام من، همیشه غایب ِ تو تو مضارع به سبک اجباری! چشم من کور و دند نرم... ولی "درد"، خط بِرِیل هم، درد است! ساده "شیرین" شدم، نفهمیدم مَرد "فرهاد" هم شود ، مَرد است! پرچمت توی دستم و ...اما فتح ازپای لنگ من دور است زل بزن...هل بده..سقوط کنم چشم این روزهای من کور است
Design By : Pichak |