سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منم...دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور...

این یکی از کارای قدیمیمه...و دوستش دارم... امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید...

 

 

به خدا نمی رسم من

شوق من بی نردبونه

آخر اراده ی من

سر رو به آسمونه

اولین آدم عالم

شد اسیر بوی گندم

چه توقع داری از این

آدمای دست دوم؟!

دست دومم می دونم

پشت شیشه جای من نیست

زیر قیمت نه...که مفتی

صحبت  پول و تومن نیست!

آره دست پخت خودم بود

اینه که تلخه حقیقت

ارزشم دست خودم بود

که رسوندم زیر قیمت

فقط عاشقانه ها رو

واسه آدما نوشتم

حق داری آینه نباشی

روبروی حسّ زشتم

همه احساسم و باختم

خیلی ارزون پای دیدن

نرسید شعور قلبم

به ندیدن و تپیدن!

وقتی که (رمزی) نداری

وقتی مبهمی و دودی!

به خدا فرقی نداره

(افقی) یا که (عمودی)!

شوق من بی نردبونه

سختمه به تو رسیدن

بیا قانون و عوض کن

تو بیا به دیدن من!



نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 7:43 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

 

خلق می گویند: ابری تیره در پیراهنی ست


شاید ایشان راست می گویند... شاید شاعرم...!

                                                           (فاضل نظری)

 

 


عقلش،وجدانش،حتی زندگیش،سر جایش نبود...دنیای به این


بزرگی  را کرده بود تاس و توی صفحه ی آرزوهایش هی مهره ها را


جلو می برد و خانه ها را پر می کرد. اگر


عاقلانه بگویم(احمقانه)و اگر صادقانه بگویم(خالصانه) توی محدوده ی

 

وسیع رویاهایش زندگی


می کرد و توی آن


محدوده هنجارهایی داشت که فقط و فقط مختص


خودش و حال و هوای عجیب و غریبش بود...


دنیایش،دنیای قشنگی بود؛ هیچ گناه و ترس جهنمی نبود که دست


و پای غرور انسانیتش را به لرزه بیندازد و دنیای قشنگ تری

 

بود؛ چون بهشتش را به سلیقه ی خودش می ساخت. خمیرمایه ی


نگاه هایش،شهوت نبود و انگار با چشمهای دلش نگاه می کرد

 

.هیچ چراغ قرمزی توی خیابان رفتارهای غیر ارادای اش نداشت


و سبز حرکت می کرد...


اسمش را از لابلای حرفهای


کسانی که  ملامت و مجازاتش می کردند، فهمیدم؛ به او


می گفتند: 


شاعر.......      
    




نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 5:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

تار و پودم همین به جا مانده

سایه ای که به زیر پا مانده

به کجا می رسد؟ نمی داند!

قایقی که در آب جا مانده

نه نمی تابد و نه می تابد!!

ماه من از شَبَش جدا مانده

از منِ سستِ توی آینه ام

فقط ابهامی از خدا مانده

روح من در مسیر خود به خدا

ته بن بست ادعا مانده

از شعور حباب ایمانم

پَر زدن رفته و "هوا "مانده

ته چاه و طناب عفو و من و

دست هایی که در حنا مانده



نوشته شده در دوشنبه 92/4/3ساعت 1:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

 

تو فصل برگای زرد/تو شب های ساکت وسرد/قصه ی بودن تو هیچ دردی رو دوا نکرد/شبم سیاهه و پَس/آخه این عشق بود یا قفس؟!/میون عشق و هوس/زدی  تو ساز دل یه نفس/سکوت و زخم زبون سهم همین رابطه شد/تموم روح و تنم زخمی این رابطه شد/صدا نداره یه دست،فقط من عاشق بودم و بس/تو در هوی و هوس،فقط یک بار از خدا بترس ...

(این روزا مدام این آهنگ و گوش می کنم...واقعا حرفای دلم و زمزمه می کنه... یه جورایی معتادم کرده...می خوام باهام همدردی کنید و شمام حرفای دلم و گوش کنید..

 

 

 

چه عاشقانه دروغ می گوید

وقتی مرا به پالتوی چرمی گران قیمتی تشبیه می کند

که سر تا پای وجودش را

از سوز زمستانی این روزهایش

محافظت می کند،

توی این سرما که حتی ادراکش یخ زده

چه برسد به احساسش...!

زمستان عجیبی به جانش افتاده

و من مطمئنم

توی این سرما

هیچ چیز نیستم،جز امید محال سرگرم کننده ای

که مرگش را

با منطق های سفسطه آمیزی منکر می شود

من همان نفتی ام

که فقط آتش را شعله ور تر می کند

برای کسی که زندگی اش را آتش زده

تا خودش را گرم کند...!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/4/2ساعت 3:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |


Design By : Pichak