سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منم...دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور...

چشام دنبال دریا بود

تو مرداب تو افتادم

اگه می شناختمت

انقد بهت وسعت نمی دادم...

                              (حسین بیاتی)

 

  اولش فیلم قشنگی بود؛تماشگر شده بودم که لذت ببرم،درست مثل کسی

که پشت صحنه منتظر تو نشسته بود...توی سالنی که دعوتم کرده بودی

انگار تنها یک صندلی بود و من بودم و فیلمی که برایم به نمایش

گذاشتی...محو تماشا بودم؛هیچ کس را نمی دیدم،هیچ صدایی را نمی

شنیدم،متوجه تماشاگرهایی که همزمان با من آمده بودند،نبودم؛آخر تو گفته

بودی که مجموع پلان هایم را تقدیم تو کرده ام...فیلم تمام شد...و من

همچنان مبهوت از دروغ ها و صحنه هایی که سانسور شده بود،گیج نشسته

بودم و سعی می کردم احمقانه لذت ببرم و احمقانه آفرین بگویم به تویی که

همزمان هزاران مهمان را برای عاشقانه های آلوده ات کنار من!!دعوت کرده

بودی...پشت صحنه ات را دیدم،سانسورهایت را،دروغ هایی را که پشت

محدوده ی دیالوگ ها پنهان کرده بودی را هم...تو نمی دانستی...و شاید می

دانستی و مغرورانه و پست به صبوری و فروتنی من و کسی که پشت صحنه

منتظر تو بود،می خندیدی...من هم بی خبر از حضور بقیه ی تماشاگرها آمدم

و دیگر پای رفتن ندارم... شاید دیگران هم مثل من،بی خبر،خواهند آمدو

تماشاگر خواهند شد...اما من بی خیال فریبی که خوردم و فریبی که

خوردند،باز هم شاید ساده لوحانه و شاید عاشقانه،نگران توام...نگران

عاشقانه های آلوده ی مکررت...که تا چندمین تماشاگر،این فیلم تکراری را به

نمایش خواهی گذاشت...؟!

 



نوشته شده در چهارشنبه 92/5/2ساعت 5:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |


Design By : Pichak