...تنهایی ابرهای مداوم را،می آورد شبانه به دنیایش این آدمک چگونه نمی پوسد؟یک عمر زیر بارش یکریز است... (سید مهدی نقبایی) ...و یک غزل تقریبا قدیمی: با هجوم غم شروع شد قحط سالی،باز هم آه...برگشتم به این من دستِ خالی،باز هم بخت من را با نخ پوسیده می بافد،ولی شیره می مالد سرم را نقش قالی،باز هم اولی...نه،دومی...نه،سومی...نه،چارمی! بیخودی دنبال بختم،غرق فالی باز هم چشم خود را بسته ام روی تمام ممکنات تا نجوشد در سرم فکر محالی،باز هم! منقل غم،آب شور زندگی،دندان مرگ... لحظه ها پختند انگاری بلالی،باز هم! مشت و مالم داده بودی پیش تر با عاشقی ای خدا با مرگ رو کن مشت و مالی،باز هم با هجوم غم شروع شد قحط سالی و ولی... شوق غم دارم،اگر باشد مجالی،باز هم
Design By : Pichak |