در فرار از تمام زخم هایم سرم را بر می گردانم سمت دنیای اطرافم... ...مثل درختی که شاخه های خشکیده اش شب، پشت شیشه ی پنجره از سایه ی ارواح وحشت انگیزتر است مثل ویروس...نه!درد ناشناخته ای که بی دلیل خطرناک می نامندش مثل صندلی شکسته ای که هیچ کس حاضر نیست دست دور گردنش بیندازد! تمام اطرافم بی مهابا خرگوش وار از دستم فرار می کنند عیبی ندارد من درنگ نمی کنم روی این شکست ها تمام این ها انگار نه انگار که... سرم را برمی گردانم سمت حضوری که نومیدوار از اعماق حسرتم می خواهمش سرم را برمی گردانم اما هیچ روزنه ای را بینمان نمی بینم کسی که دوستم دارد هم... کسی که دوستم دارد هم مثل بقیه مرا می بیند: شکل شاخه های شکسته شکل درد ناشناخته شکل صندلی شکسته از دستم به سرعت باد فرار می کند همچنان که روبرویم نشسته و عاشقانه به من زل زده است! او هم... ای وای...! سرم را برمی گردانم به سنگ می کوبم...!!
Design By : Pichak |