خلق می گویند: ابری تیره در پیراهنی ست شاید ایشان راست می گویند... شاید شاعرم...! (فاضل نظری) عقلش،وجدانش،حتی زندگیش،سر جایش نبود...دنیای به این بزرگی را کرده بود تاس و توی صفحه ی آرزوهایش هی مهره ها را جلو می برد و خانه ها را پر می کرد. اگر عاقلانه بگویم(احمقانه)و اگر صادقانه بگویم(خالصانه) توی محدوده ی وسیع رویاهایش زندگی می کرد و توی آن محدوده هنجارهایی داشت که فقط و فقط مختص خودش و حال و هوای عجیب و غریبش بود... دنیایش،دنیای قشنگی بود؛ هیچ گناه و ترس جهنمی نبود که دست و پای غرور انسانیتش را به لرزه بیندازد و دنیای قشنگ تری بود؛ چون بهشتش را به سلیقه ی خودش می ساخت. خمیرمایه ی نگاه هایش،شهوت نبود و انگار با چشمهای دلش نگاه می کرد .هیچ چراغ قرمزی توی خیابان رفتارهای غیر ارادای اش نداشت و سبز حرکت می کرد... اسمش را از لابلای حرفهای کسانی که ملامت و مجازاتش می کردند، فهمیدم؛ به او می گفتند: شاعر.......
Design By : Pichak |