سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منم...دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور...

...به روزم

با یه غزل...

منتظر نقدهاتون هستم


خنده از این به بعد یعنی درد، شکل هنجارها عوض شده است!


جای گریه به رقص افتادیم... رسم بیزارها عوض شده است!


...چیزی از درد نان نمی فهمند،"پوست و استخوان"...نمی فهمند


"روحمان" را گرفته اند به چنگ...طعمه ی هارها عوض شده است!


سکه سکه درون خمره یشان...تکه هامان غذای سفره یشان...


...خونمان را به شیشه ها کردند...خمر خمّارها عوض شده است!


چنبره دور مغزمان زده اند...گند به شعر نغزمان زده اند


این ربات سفیه! شاعر بود...پای اجبارها عوض شده است!


"پشت صحنه" و لال؟...جرمی نیست، "توی صحنه" و لال؟...فاجعه است


ترکه هی می خوریم و...می خندیم...! نوع اقرارها عوض شده است!


خنده یعنی که آبروداری...نکند خر شوی و برداری_


پرده از افتضاح مسئله که... صورتش بارها عوض شده است!


*(همه ی حرف های توی دلم،فقط این ها که با تو گفتم نیست


آه...چندین هزار جمله ی من)...سر اخطارها عوض شده است...!


 

*(تضمینی از سید مهدی نقبایی:

همه ی حرف های توی دلم فقط این ها که با تو گفتم نیست/گاه چندین هزار جمله هنوز همه ی حرف های آدم نیست...)


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

فمنیست نیستم...فقط می خواهم تکه های شکسته ی شاهکار خلقت را توی قاب

سرزمینم، به هم بند بزنم...


نگو بانو! حقیقت می گه رو نیستی

دروغات نقش من رو خط خطی کردن

بذار یک جور دیگه روبرو شم با

کسایی که تو رو با من یکی کردن!


هنوزم قصه با غصه شروع می شه

هنوزم پشت سنت زنده به گورم

تُو بند بردگی و بندگی گیرم

هنوز شرعا وَ قانونا کر و کورم!


تُو شرع دلبخواه تو، تُو زنجیرم

تُو قانون خدا آزاد بودم من

گوش مردونگیت و پنبه پُر کردی

همون وقتایی که فریاد بودم من


...نگو بانو...بگو ابزار تن بودن!

فقط طرح ظریفی از بدن بودن!

با شهوت می کِشی تصویر نقشم رو

نگو بانو...بگو اجبار"زن بودن"!


واسه تو دامن معراج بَر بودم

واسه دردام دوای بی اثر بوذی

که احساس زنونه رو زبونم موند...

که بانو بودم و تو جنس"نر" بودی...


نوشته شده در جمعه 93/1/22ساعت 7:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

خسته ام از تو، از خودم، از "ما"، از ضمیر بعید زندگیم

دو نفر انفجار جمعیت است؛ پس چه بهتر که یک نفر بشوم...!

                                                     (مهدی فرجی)

 

ما 

همگی خسته ایم...

این میان

تنها دنیاست

که روی صندلی لهستانی اش نشسته

پا روی پایش انداخته

و برای یک عمر خستگی ناگزیرمان

از ما

جواب قانع کننده می خواهد...!


نوشته شده در جمعه 92/12/23ساعت 5:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

سلام...بعد از مدت ها با یه چهارپاره به روزم:

 

چشم این روزهای من کور است

مستقیما مرا شکنجه بده

تا که لمسم کنی مرا، بخراش! 

جای دست و فشار، پنجه بده!


چشم این روزهای من کور است

از نگاه محبتت کم کن

چشم بسته تو را بُتم کردم

عاشقم باش و هرزگی هم کن!


مثل پرگار گیج می زنم و 

با سماعی زنانه می چرخم

پای من را وسط بکش هرجا

دور تو عاشقانه می چرخم


زیر مشت تگرگ پچ پچ ها

چتر می سازم از خودم هر بار

احمقانه ست این همه خوبی

می شوی بار و می کشم هر بار


می شوی بار و می شوم  یارت

اتفاقی و من پی چاره ات

دهنم بسته، چشم هایم کور

تو بکِش با طناب اجبارت


با مداد دروغ بر زخمم

هی نمک می کِشی و می فهمم

گیج ناهمگنیّ این فکرم:

تو درون منی و نامحرم؟!


چقدر بودم و نبودم من!

چقدر هستی و پدیداری

ماضی ام من، همیشه غایب ِ تو

تو مضارع به سبک اجباری!


چشم من کور و دند نرم... ولی

"درد"، خط بِرِیل هم، درد است!

ساده "شیرین" شدم، نفهمیدم

مَرد "فرهاد" هم شود ، مَرد است!


پرچمت توی دستم و ...اما

فتح ازپای لنگ من دور است

زل بزن...هل بده..سقوط کنم

چشم این روزهای من کور است

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/12/4ساعت 6:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

برای "تو" ... که هوا بَرَت داشته!!... :

 

آی ای درختِ مُرده لبِ رودخانه ام

که جز برای دیدن خود خم نمی شدی

بیهوده گردن تبر ننداز، تو اگر

"پینوکیو" هم می شدی، آدم نمی شدی...!!


نوشته شده در یکشنبه 92/12/4ساعت 6:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

...شهرها برج مست می سازند؛ برج ها بت پرست می سازند...

                                   (عباس احمدی)

 

برج هایی که هر روز

بی وقفه بالا می روند و بت پرست می سازند...

جیب های که هر ساعت

بی چون و چرا، از پول پر می شوند...

همه مدیون دست های همیشه خالی کارگریست

که با چون و چرای بی جواب

پای زندگیش

همیشه می لنگد...


 


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/9ساعت 6:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

تقویم می گه امروز تولدمه اما خودم...؟!


 

و این منم: تصویر یک ابهام رو به نَشت

کابوس نطفه بسته ی دی ماه شصت و هشت

درک هواشناسی دنیا نمی رسد!

بوشهر خشک و شرجی ام، گرم هوای رشت...


......


امروز روز تولد من نیست

من هیچ گاه سالروز ناخواسته به دنیا آمدنم را جشن نگرفته ام!

من چشم انتظار روزی ام

که من جدیدی از خودم

به خواسته ی خودم

بسازم

و آن روز میلاد من خواهد بود...


||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

از سرِ دل سیری...از سرِ دلتنگی...



وقتی به جایی می رسی که لحظه ها هم  از تو فرار می کنند،سایه ات هم


تو را پس می زند،وقتی حتی آینه هم لبخند مصنوعی ات را بازتاب نمی کند؛


می فهمی که عمری نبوده ای و تنها تصور می کردی که هستی...پاهای


امیدت سست می شوند؛دیگر حتی غیر منتظره ترین اتفاق های خوب هم


قدرت آن را ندارند که دلت را به دست بیاورند؛ حتی میلادت هم نفرت انگیز


می شود؛ درست شبیه حسی که من امروز دارم...


تقویم را باز می کنم: بیست و سوم دی ماه سالی که بیست و سه سال


انزوا و تنهایی ام را شمرده و امروز درست بالای سر ناامیدی ام ایستاده و


برای بیست و سه سال پوچی، از من جواب قانع کننده می خواهد...!


جوابی ندارم جز حرف هایی که نزدم و اشک شدند...قصدهایی که شاید


ماندند وعقده شدند...خواسته هایی که روی زبانم نیامده، غورت دادم و


غمبادشدند...دردهایی که کشیدم و کشیدم و شکستم...عشقی که هر


روز بیش تر رنگ گناه  به خود می گیرد...قانع کننده تر از این ها جوابی


ندارم...!

 

امروز...میلادم...و دلخوشی پوچی سراسر وجودم را گرفته...تلفن هم طبق


معمول برای من همیشه بی صداست.تلفن زنگ نمی خورد...و من احمقانه


خوشحال می شوم؛ بابت تبریک هایی که نمی شنوم! تلفن همراهم راکه


مثل خودم،حتی با صدا هم روی سکوت است؛ روی  silent گذاشته ام! می


خواهم همه چیز مثل همیشه ام، روی سکوت مطلق باشد؛ انقدر خاموش


و بی صدا که بغض توی چشم هایم را دیوارهای دور و برم بشنوند!...ولی...


نه...صفحه روشن شد؛ انگار پیام تولدی برایم رسیده،نه...چند پیام!!...


می خوانم...سرخوش می شوم؛ می خواهم بابت تبریک هاشان تشکر کنم.


می نویسم: ممنونم بابت...اما دنبال این سرخوشی، دوباره می رسم به


تنهایی و بی کسی همیشگی ام، که بی وقفه داشتم و پر نشد؛ دارم و پر


نمی شود...انگشت های مرددم هنوز  روی دکمه های تلفن می لرزند...ادامه


اش می دهم: ممنون بابت تمام دروغ هاتان...!! بغضم می ترکد و تولد نبودنِ


دوباره ام آغاز می شود...هر سال میلادم را همین طور، جشن...نه...آتش


می گیرم!! هر سال بغض هایم را روشن می کنم و خاموش نمی شوند...


وقتی وجودخسته کننده ات، برای همه نفرت انگیز می شود؛ تولد هر


سالت، برایت شلاق های  مکرری ست که نگاه آدم های دور و برت


تشدیدش می کنند...تقویم را می بندم...دیگر به روی خودم نمی آورم که


شاید، هنوز زنده ام...امروز، بیست و ...نه! بهتر است که یادم نباشد؛ امروز را


از روی تقویم فوت می کنم تا برای همیشه خاموش بماند...


 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/23ساعت 1:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

همیشه اشتباه کردیم...

تحمل بار عشق

گلایه کردن نداشت!

کوچکی از ما بود

که بزرگ بودن  روی دوش احساسمان

این گونه سنگینی می کرد...

 

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

 

همیشه می خواستم

شعر را بهانه کنی

برای از من گفتن

نه مرا بهانه بیاوری

برای شعر نوشتن

افسوس...

نه زبانت به شعر گفتن چرخید

نه دلت به سمت من...!


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/18ساعت 11:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

... زندگی یک میزانسن متروک، با هزاران هزار بازیگر

سال ها در سکوت و بعد از آن...مرگ من در سکانس پایانی

                                                        "جواد نعمتی"

 

بازم یه غزل قدیمی:

 

ناخواسته ام...ولی به این اجبار قانعم!

از برج زندگی به یک دیوار قانعم

 

عابدشدن نه، شهرگی نه، اعتبار...نه

از زور این زمان، به یک انکار قانعم

 

من را چه به هدایت خط کش به راه راست؟!

دور مکررم؛ به یک پرگار قانعم!

 

عشق و من و هجوم یک اجبار لعنتی

 {یک عمر زندگی}*  به یک دیدار قانعم

 

هر پُک که زندگی بزند دود می شوم

آدم نه...من به نقش یک سیگار قانعم!

 

تصویر من در آینه ی محشرت خدا،

دستان خالی و سر بر دار؟...قانعم!

 

*مورد خطاب


نوشته شده در دوشنبه 92/10/2ساعت 11:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که درآن حکم ها قیاسی نیست

خدا کسی ست که باید به عشق او برسی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست...

                                    (فاضل نظری)

 


 

اشرف مخلوقات من،

برای تو چیزی به عنوان گناه وجود ندارد!

هر کاری که آرامشت را بهم بزند

وجدانت را عذاب بدهد

یعنی گناه...

...و گناه

یعنی این که به خودت ظلم کنی

و من نمی خواهم محبوب ترین آفریده ام

سوهان روح خودش باشد

برای همین

اسم هر کاری که بر علیه خودت باشد را

گناه گذاشتم...

...جبار بودنم

تنها از  روی عشق است!

آدم من!

تنها بخاطر این که خیلی دوستت دارم

مراقب اعمال خودت باش...


نوشته شده در دوشنبه 92/9/11ساعت 3:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak