سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منم...دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور...

با شرم فرات شط به شط گریه کنیم

پای روضه ی تو خط به خط گریه کنیم

یک مرد عمل میان ما نیست که نیست

ما یاد گرفتیم فقط گریه کنیم...

                               (صابر قدیمی)

 

 

این جا برای شرح دردت عزا کم است

باید وفا کنیم تو را، ادعا کم است

با گریه بی گدار به دریات می زنیم

مولا برای تشنگیت این اشک ها کم است

یک عمر در سکوت تو را شرح داده ایم

بی شک برای از تو گفتن، صدا کم است

باید "وسیع" فکر تو را بازگو کنند

"محدود" کردنت به یک کربلا کم است

یاران تو کجا و من و مای ما کجا؟

ناجور وصله ایم، سراپای ما کم است

یک دست جام باده و یک دست مشک آب...

مردی چنین میانه ی میدان ما کم است

قسمت نشد که کربلا معراج گاهمان...

شاید أنا الحسین ما حلاج ها کم است

...در باب اینکه بعد محرم چه می کنیم

هرچه بگویم از شک و کفر و ریا کم است

گفتم غزل کنم تو را، بی گریه ،بی عزا

دیدم برای "راست" نوشتن، هجا کم است

 


نوشته شده در دوشنبه 92/9/11ساعت 2:41 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

سلام؛بعد از مدت ها با یه چهاپاره وسپید خیلی قدیمی به روزم!

خوشحال می شم نقدشون کنید:


 

می ترسم از اینکه باز بین من وعمر

افعال گذاره ی منم خط بخورد

در تن به تن نبرد روح و تن من

شخصیت جسم ظاهرم خط بخورد

 

آنقدر نرفته ام که پایم کور است

راه از من و رد پای من می ترسد

این سایه ی بی جسم و نفس هم حتی

از ضربه ی پشت پای من می ترسد

 

تخریب شدم به جرم تنها بودن

من عقده ی بی سقفی یک دیوارم

در وحشتم از دو تا شدن،تیشه بزن

من راضی ازین فرود بالاجبارم

 

تا این که لباس مرگ را بشکافم

بر دور کلاف لحظه می چرخم من

از آخرتم نه این که پروا دارم

از زندگی دوباره می ترسم من

 

هم رد عبور باز و هم جاده،ولی

من نیمه تمام مانده در عکس خودم

یک آینه روبروی راهم بگذار

من راضیم از عبور برعکس خودم

 

*************************** 

ای زن که دلی پر از صفا داری

از مرد وفا مجو،مجو هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود به او مگو هرگز

                   (فروغ جاودان)



خودت را گول نزن

این معصومیت بی حد و اندازه

فقط به درد رویاهای احمقانه ی خودت می خورد

این جا

هیچ مردی

با لمس باکرگی دست هایت

قداست زنانگی ات را نمی فهمد

این احساس وسیع را

برای موجودی که هرچه سینه اش را چنگ بزنی به دل نمی رسی

هدر نده

دنیا پر شده از آینه هایی که مرتبه ی تو را نشان نمی دهند

و این جا

مردانگی

فقط

شوخی قشنگی ست...


نوشته شده در جمعه 92/8/3ساعت 4:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

روبروی پنجره دیوار باشد،بهتر است

بین ما این فاصله بسیار باشد،بهتر است

من به دنبال کسی بودم که دلسوزی کند

همدمم این روزها سیگار باشد،بهتر است

...گاه نفرت حاصلش عشق است؛این را درک کن

گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است!

                                  (حسین زحمتکش)

 

یک غزل ناتمام برای روزِ(...؟) مرداد که گذشت:

 

پُر از فتنه،سراسر ولوله،غوغا و بیدادی

تو ماهِ(شوخ ِشیرین کارِشهرآشوبِ)مردادی

تو روی مسند شیری بمان،اما فقط بگذار

که جنگل باشم و زیر هجومت رو به آبادی

همیشه سر به بالایی،کماکان رو به پایینم...

تو مثل برج میلادی و من هم برج آزادی...


 


نوشته شده در دوشنبه 92/5/28ساعت 5:0 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

برای آدمم!! :

 

ای تاب سوار لحظه،از تاب بپر!

ای ماهی وحشت زده از آب!بپر

یک عمر حقیقت و تو کابوس شدی

ای رام تنفس شده از خواب بپر

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/16ساعت 7:46 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

...خدای خوب،بشر اشتباه خلقت بود

بیا و دست ازاین روزمرّگی بردار!

                                (نیما فرقه)

 

در افتادن از طاقچه ی آسمان

از بین همه ی آدم های گلی

تنها من شکستم...!!


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/16ساعت 7:36 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

 

دنیای ما کشیده به سمت هبوط هاست

تکرار سرنوشت بدِ قوم لوت هاست

هی خطِ فقر،خطِ غنا،خطِ...خطِ...! آه!

لعنت به این زمانه که دست خطوط هاست

...آه ای قطار عمر هدر رفته ام،بایست

کافیست هرچه زندگی ات دست سوت هاست...

                                                  (نیما فرقه)

 

...باز هم یک غزل قدیمی:

 

به زور بغض این غزل،دوباره جار می زنم

و دم زِ جیب خالیِ پر از ندار می زنم

نه جیب تو،نه جیب من،که جیب لحظه خالی است

درون جاده ی نَفَس،فقط کنار می زنم

که زور من نمی رسد به حجم مردم زمین

و کارد بر جماعتِ دلِ انار می زنم!

دقیقه ام نمی رسد سر قرار زندگی

 ومن رگ امید را سر قرار می زنم

به دایره رسیده ام درون حجم شکل خود

و باز دور بی هدف،دراین مدار می زنم

چرا به جو نشستن و نظاره بر گذار عمر

من از ازل کنار جو،به بی گدار می زنم!

و دزد غصه و غمم،به انضمام سابقه

درون قحطی زمان،به مایه دار می زنم!

...من اینم و من آنم و ...ولی صدا نمی رسد

چه سود ازین ریاضتی که من هوار می زنم


 


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/16ساعت 6:42 عصر توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

در خیبر و بدر،خونِ دل خورد علی

حتی شب قدر،خونِ دل خورد علی

او زخم نهان داشت،دهان باز نکرد

ای وای،چقدر خونِ دل خورد علی

               (محمدحسین ملکیان)


 

*(این دو شعر،از کارای خیلی قدیمیمن؛دوست دارم مقبول باشن؛هم برای شما،هم برای صاحبش،همیشگی ترین مرد عالم):

 

اذان صبح تو دارد نوید بد امروز

نرو به مسجد مطرود و مرتد امروز!

به در بگو که علی را به کوچه نگذارد

که این نماز به پایان نمی رسد امروز

سحر اجازه نداده فلق طلوع کند

و دل ز حجم حضورت نمی کَنَد امروز

نگاه کن که چه بی رحم کوچه می گذرد

و پای ثانیه ها را که می دود امروز

تمام مردم کوفه ابن ملجمی اند

کسی ز یاری او دم نمی زند امروز

به ذولفقار بگو شرمسار گریه کند

که دستگیر امیرش نمی شود امروز...

*************************************

همان بهتر که از گرسنگی بمیریم

همان بهتر

که کاسه ی پشت درِمان خالی بماند

حیف که دیگر آینه مثل او را نشان نمی دهد

همان رهاصفتی

که حتی زمین قدم هایش را احساس نمی کرد

حتی ماه سایه اش را نمی دید...

اما امروز

همان کوچه ها

دارند از قدم های ریاکارانه نیش می خورند

صدای قدم هاشان که هیچ

حتی سایه هاشان هم گوشخراش است!

اکرام و ایتامشان

تنها

مُهر حقارتی ست

که روی پیشانی کیسه تهی ها می زنند

با حجم سیاهشان پرواز می کنند

مثل کلاغ ها که ادای پرنده بودن را در می آورند

مثل کلاغ ها

فقط جار زدن بلدند...

نه...

دیگر این یتیم نوازی ها

بوی علی نمی دهد

همان بهتر

که از گرسنگی بمیریم...!


نوشته شده در یکشنبه 92/5/6ساعت 3:44 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

وَ اِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَإنّی قَریبٌ أُجیبُ دَعوةَ الدّاع...


هنگامی که بندگان من،

از تو درباره ی من سؤال کنند؛

(بگو): من نزدیکم، دعای دعا کننده را...

                                                                                             (بقره 186)

 

...سخاوت دستای تو

دنیام و می سازه هنوز

با این همه گناهِ من

آغوش تو بازه هنوز

                    (...؟)

 

(برای خودم...!)

 

دستهای امروزت را

به نشانه ی تسلیم و قبول اشتباه بالا می بری

به پاهایت قول می دهی

که دیگر برنگردی

و از آن ها قول می گیری

که از گلیمت

درازتر نشوند!

کفش هایی را که با آن ها به بیراهه رفته ای را دور می اندازی

سر و ته و کوچه ی هوست را دیوار می کشی

خلاصه

خودِ افسار گسیخته ات را

دوباره زین می کنی

...فردا

لحظه ای از خواب می پری و دوباره می خوابی

از گلیم کوچکت گیوه می بافی

که هر قدر خواستی جلو بروی و پاهایت را درازتر کنی

از کوچه که...نمی توانی...

از دیوارها بالا می روی

می شوی همان آش ِسوخته ی توی کاسه ی دیروزت

پا دراز کردن همانا و سقوط کردن...

...و دست های دوباره ات را به نشانه ی تسیم و قبول اشتباه

بالا می بری و دوباره...

خودت را به بازی گرفته ای یا خدا را...؟!

 

 

...ولی...

 

...تو می بخشی

همه دیروزِ من و

تو می دونی

حالِ هر روزِ من و


نوشته شده در شنبه 92/5/5ساعت 6:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت...





برای هوس،بی هوا،یک نفس

تو تا آخرش سر کشیدی من و

به کامت یه فنجون خالی شدم

تو مستی شکستی،ندیدی من و

می خواستم خدا شم،گناهت شدم

گذاشتی من و روبروی خودم

دو تا دستی که واسه من پوچ بود

خودم بودم و آبروی خودم

فضای درندشت شهر دلم

همش از تو پر شد،ولی کینه شد

تا گوشا رو پر کردی از راز من

همه شهر پشت من آیینه شد

همه دردام و تو خودم ریختم

شدم کیسه ی بوکس بازی تو

سرازیر شد رو خودم مشت هام

واسه بردن و سرفرازی تو

توهم چقد خوبه وقتی که تو

همون طعم تلخ حقیقت شدی

تنفر ازت دارم و گرمتم

برام مثل سیگار عادت شدی!

سیاه و سپیدی،حق و ناحقی

هوای دلم گرگ و میش توئه

شدی نوشدارو؟!...ولی عقربم

هنوز رو دلم جای نیش توئه

ازت دلخور و راضیم دشمنم!

باهات راضی و دلخورم دوستم!!

همه خشک سالیت و خندیدم و...

ولی هی چروکیده شد پوستم

هوس تو قفس،هی هوس،هی هوس...

کشیدی تا مرز پلیدی من و

تو خوردی و فنجون خالی شدم...

تو تا آخرش سرکشیدی من و...

 


نوشته شده در جمعه 92/5/4ساعت 5:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

نباش در پی کتمان که این گناه تو نیست

که عشق می رسد از راه و دلبخواه تو نیست...

                                     "علیرضا بدیع"


...لختی برای عشقِ بزرگوار:


جذب زمین عقلم و رو به سقوط عشق

شاید بیفتد از سرم سیب کبود عشق

ای کاش عقل آبروداری کند...ولی

رفته به چشم عقل من،انگار،دود عشق

من تا به حال پشت دلم را ندیده ام!

بنداز باز شیر و خط،شاید به سود عشق

عقل ای همیشه سدّ راه،ای جلبک مدام!

بگذار پاک بگذرد این بار،رود عشق

من هرزِ دور گل...ولی...بازم مرا بکار

شاید اثر کند به من اصرار کود عشق

این من،نه من! آن من،نه من!سر تابه پا دلم!!

من ذره ذره عشق شد،سمت فرود عشق


 

 

 

 



نوشته شده در جمعه 92/5/4ساعت 3:0 صبح توسط مریم سیدی زاده نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak